خدا

روزی گنجشکی روی شاخه درختی نشست و به خدا گفت:لانه کوچکی

داشتم،آرامگاه خستگی هایم و سرپناه بی کسی ام بود.تو همان را هم از من

گرفتی؟این طوفان بیموقع چه بود؟از لانه محقرم چه میخواستی؟کجای دنیای تو را

گرفته بود؟

خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود ،خواب بودی.

باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند انگاه تو از کمین مار پرگشودی.

خدا گفت:وچه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام برخواستی.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



تاريخ : یک شنبه 19 بهمن 1393برچسب:, | 15:28 | نویسنده : فاطمه |